به همراه چندنفرازدوستان نشسته بودیم ودرموردابراهیم صحبت می کردیم.یکی از دوستان که ابراهیم رانمی شناخت تصویرش راازمن گرفت ونگاه کرد.بعدباتعجب گفت:شمامطمئن هستیداسم ایشون براهیمه!؟
باتعجب گفتم:خب بله،چه طورمگه؟!
گفت:من قبلاتوبازارسلطانی مغازه داشتم.این آقاابراهیم دوروز درهفته سربازارمی ایستاد.یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش وبارمی برد.یه روزبهش گفتم:اسم شماچیه؟
گفت:من رویدا...صداکنید!
گذشت تاچندوقت بعدیکی ازدوستانم آمده بودبازار،تاایشون رودیدباتعجب گفت:این آقارومی شناسی!؟
گفتم نه،چطورمگه!
گفت:ایشون قهرمان والیبال وکشتیه،آدم خیلی باتقوائیه،برای شکستن نفسش این کار هارومیکنه.این روهم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!بعدازآن ماجرادیگه ایشون روندیدم!
صحبت های آن آقاخیلی من روبه فکربرداین ماجراخیلی برای من عجیب بود.اینطورمبارزه کردن بانفس اصلا باعقل جوردر نمی آمد.
برگرفته ازکتاب سلام برابراهیم